غرور بیجا ؟!

  

غرور بیجا ؟!

 

یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را  تکان داد  ، به دنبال آن برگهای ضعیف جدا شدند و آرام آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد!  برگی سبز  و  درشت و زیباي به انتهای شاخه محکم چسبیده  بود و  همچنان از افتادن مقاومت می کرد .
در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد.  وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکان داد ، تا این که به ناچار برگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد، از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت.
بلي،باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روی زمین افتاد.


بلي ، ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت:


 “اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود،  ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت ، که فراموش کنی نشانه حیاتت من بودم!!!”

 

 

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها: